سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون خبر کشته شدن محمد پسر ابو بکر بدو رسید فرمود : ] اندوه ما بدو همچند شادمانى آنهاست ، جز که از آنان دشمنى کاست و از کنار ما دوستى برخاست . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :6
کل بازدید :2066
تعداد کل یاداشته ها : 3
103/9/3
4:35 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
فاطمه[3]

خبر مایه

            من دختری ایرانی ام از شهر .... نه، اصلاً مهم نیست که از کدام شهر و دیارم. چون اینها، دل غمگین مرا شاد نمی کند و عقده از غم افسرده ام نمی گشاید.

            من آن دختر راه گم کرده ای هستم، که گاهی به تحصیلات خود بالیدم و دَمی به چهره و رویم و ساعتی به رنگ لباسم و مویم.
اما هنوز گمشده ای دارم که در پی آن سرگردانم. روی، به هر چه شد آوردم. به این جوان لبخند زدم و برای آن یکی موی افشاندم و با دیگری پیامک های محبت رد و بدل کردم، و گاهی از سر لجبازی با آنان که خیرخواهی می کردند بر طبل بی خیالی و بی حیایی کوبیدم....
اما همه ی اینها، غصه ای از دل پژمرده ام بر نداشت و سایه ی غم از سرم کنار نزد و همیشه صدای ضعیفی، از ژرفای وجودم مرا می خواند که تو برای اینها نیستی و این ها سزاوار تو نیست. تو بالاتر از هوس بازی های بچه گانه ی دیگران هستی، تو عزیزتر از آنی، که وسیله ی کامروایی شیطان و شیطان صفتان باشی...
            همیشه این کلمات در ذهنم خطور می کرد تا اینکه روزی از کنار حسینیه ی بزرگ شهرمان می گذشتم. پرچم سیاهی مرا به خود جذب کرد. جلو رفتم، پرچمی مخملی و بزرگ، که در میان آن نوشته شده بود:  

فاطمه پاره ی تن من است


همین طور غرق خواندن کلمات پرچم بودم ناگهان صدایی از بلندگوی حسینیه، گوشم را نوازش داد، آری سخنران مجلس ایام فاطمیه بود و این گونه می گفت: «خواهران! الگوی شما در همه ی امورتان مادر مظلومه و شهیده، صدیقه ی طاهره سلام الله علیها باشد...»
مقداری درنگ کردم تا بقیه ی سخنان او را بشنوم. سپس به سمت خانه آمدم و به اتاق خود رفته درب را بستم و به فکر فرو رفتم. واقعاً درست است، ما مادری به مهربانی تمام هستی داریم.

به خود گفتم: مادر تو آن بانوی فرخنده ای است که چون شاه مردان به خواستگاری اش آمد مهریه ی خود را شفاعت از گنهکاران شیعه قرار داد.

           هم او که آغوش پر مهر خویش را گشوده و انتظار فرزندان از زاه مانده ی خود را می کشد...
تو فرزند آن شهیده ای هستی که افلاکیان، آزوی خدمت گزاریش را داشتند و چشم خاکیان به آستان کرامتش دوخته شده است. و به خود آمدم که چرا این گونه شدم؟! اما ندایی از درونم مرا می خواند، هنوز دیر نیست، بیا گمشده ات را پیدا کردی... بیا...
گمشده ی تو آغوش مادرت فاطمه سلام الله علیها است. به آغوش او بازگرد، بلزگشتی که چنان احساس آرامش و معنویتی بر جان و روانت بنشاند که هرگز گِرد گناه نگردی و خدای مهربان را نافرمانی نکنی.
آری، مادر من آن بانوی بال و پر شکسته ایست کهنزدیک سه ماه از غصه و رنج و درد، آب شد و جز شبحی از او به جای نماند و در طول این مدت، جز یک بار لبخند بر لب های او ننشست. روزی به خادمه اش فرمود:
 

دارم از دنیا می روم و این رسم عرب که نعش درگذشته را بر تخته ای میگذارند

 که حجم بدن او پیداست؛ مرا رنج می دهد،

 دوست ندارم حجم بدنم را در کفن،

حتی بعد از مردنم،

نامحرمی ببیند.

 و چون خادمه اش طرحی از تابوت که رسم دیار خودشان بود – برای او ترسیم کرد آن قدر دل رنجیده اش شادمان گردید که غنچه ی تبسم بر لب های او شکفته شد و این تنها لبخند یادگار مادر، بعد از شهادت پدر بزرگوارش بود...

Image Detail

 

من این مطلب زیبا را از وبلاگ

http://hejabefatemi.parsiblog.com

در اینجا قرار دادم تا دیگران هم مثل خودم از خواندنش لذت ببرند.